سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 تعداد کل بازدید : 106455

  بازدید امروز : 98

  بازدید دیروز : 1

لحظه

 
دانش نور و پرتوی است که خداوند در دلهای دوستانش می تاباند و بدان بر زبان آنان سخن می راند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
نویسنده: میثم مهربانی ::: یکشنبه 86/10/30::: ساعت 9:39 صبح

 

بزن نی‏زن که ره دور و درازه

شترهای اسیران بی جهازه

 

می گفت این بیت رو یه درویش حدود صد سال پیش گفته ، فقط همین یه بیت رو و بعدش هم مرده...

چی بگم! ... نمی‏دونم سه چهار تا موضوع داشتم که در موردشون بنویسم... اما چه جوری بنویسم؟!

یه وقت‏هایی می‏گم اگه لحظه‏ها هم واقعاً مثل آدما جوون داشتن و فکر می‏کردن ، اونوقت ...

تا حالا شده خاطرات گذشته‏ت ، یا نه اصلاً ... خاطرات چیزایی که در گذشته از دیگران دیدی و شنیدی آزارت بده؟ دیدی وقتی که این خاطرات به سراغ آدم میان چطور مثل خوره به جوون آدم می‏افتنو تمام ذهن آدم رو اشغال می‏کنن؟ وقتی می‏خوای از دستشون فرار کنی هر کاری که می‏کنی نمی‏شه. از هر طرف فرار می‏کنی بازم جولوت درمیان. همه اون صحنه‏ها یکی‏یکی جلوی چشمت رژه می‏رن. بعضی وقتا دیگه طاقتت طاق میشه، دلت می‏خواد داد بزنی، دلت می‏خواد سرتو بکوبی به دیوار...

میگم اگه این لحظه‏ها واقعاً جوون داشتن و فکر می‏کردن چه دردهایی رو باید تحمل می‏کردن ... حتما خیلی زودتر از اینا می‏مردن و تموم می‏شدن.

تعجبی نداره! شاید اگه من و تو هم می‏فهمیدیم چی شده، مثل اون درویش با فکر کردن به همین یه بیت می‏مردیم، اما...

خیلی وقتا نفهمیدن نعمتیه. تازه اول راهه ، تازه همه چیز شروع شده. هرچند سیاهی‏هارو  و تکیه‏ها رو کم کم جمع می‏کنن، اما تازه همه چیز شروع شده...

 

حال جنون ما به تماشا کشیده‏است

یعنی تو هم بیا که تماشای ما کنی


 

لیست کل یادداشت های این وبلاگ